زندگی آنچنان سراشیبی های دارد که انسان را در شرایطی قرار میدهد که تو نمیدانی که چی خوب است چی بد است ،
خوشحالی یا غمگین، عصبی هستی یا آروم، نفرت داری یا بخشنده هستی و...
این تنها چیزهای اندکی هست که تو میتواند لحظهای بهش بیندشی ولی از اصل عقب افتادهای زیرا این سراشیب ها به تو اجازه چنین اندیشهای را نمیده.
آنچنان غرق خنده و خوشگذرانی با خانواده، دوستان یا کسی هستی که فقط یک فکر همه چیزی را خراب میکند انگار نه انگار در حالی خوش گذراند هستی، چه بسا بعضی موقع ها دوست داری به خلوت گاهی بروی و فقط با خودت گریه کنی اما غرورت این اجازه رو به تو نمیده و تنها با یک جملهی( بچه شدی!) تمام میشود بدون این که متوجه شوی اون گریه حالت را خوب میکند، باید از این نعمت از خدای خود شکر گزار باشیم.
اگر در تنهای خودت نشستی و چیزهای که باید میشد و نشد فکر میکنی و خودت رو سر زنش میکنی و خودت رو از داخل میخوری یا اینکه دوست داری با یک دوست یک رفیق یا یک هم دم حرف دلت بزنی ولی ترس از این داری که او به تو بخند شاید در اشتباه باشی بعضی موقع ها همین تصورات غلت است که انسان را نابود میکند به تباهی میکشد.
برای خودم این یک چیز بسیار عادی شده که هر روز ساعت ها به گذشت، آینده و فردا فکر میکنم ولی هیچ نقطه پایانی ندارد،
همین دیروز از بس غرق خودم شده بودم که یادم رفت هنوز زنده هستم همه چیز مرده بود برای من انگار تو این دنیا فقط من هستم و هستم تا یک صدای زنگ تلفن من را از حالت مرده به حالت زنده تغییر داد یک تغییر کوچک چگون میتواند انسان را اینگونه تغییر دهد؟
احمدی ۳۱/۵/۲۰۲۱